menusearch
tarikhrudbargilan.ir

سوگنامه زنده یاد جهانبخش جلوه

تقویم
پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
جستجو
هدر سایت

سوگنامه زنده یاد جهانبخش جلوه

(0)
(0)
اشتراک خبر در شبکه های اجتماعی اشتراک
تاریخ درج خبر جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
تعداد بازدید خبر 230
سوگنامه زنده یاد جهانبخش جلوه

شکاریم یکسر همه پیش مرگ /سری زیر تاج و سری زیر ترگ

 

✍️دکتر ابن علی کریمی

 

در تاریخ ادب پارسی آمده است که نظامی گنجوی شاعر قرن ششم هجری هم دوره و هم ولایتی خاقانی شروانی، با خود عهد کرده بود که خاقانی در سوگش مرثیه ای بسراید، اما دست روزگار و قضای الهی کار خود بکرد و او دریغا گوی مرگ خاقانی شد حکایت نظامی، حکایت بنده حقیر است که ناگزیرم دریغا گوی کسی باشم که شصت واندی سال با او بوده ام و خاطرات تلخ و شیرین فراوان با او داشته ام:
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد / دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی
هرگز در تصورم نمی‌گنجید به این زودی و غافلگیرانه روزی من دریغاگوی دوستی دیرین و رفیق روزهای سخت تنهایی و یار گرمابه و گلستانم شادروان حاج جهانبخش جلوه باشم دانشی مردی که فرهنگی بود و نقد حیاتش را در راه تعلیم و تربیت فرزندان محروم شهرستان رودبار گذاشته بود و مشعل فروزان دانش را به دست آنان سپرده بود تا ازگردنه های پرسنگلاخ زندگی گذر کنند و راه را از چاه و سره را از ناسره تشخیص دهند. او به قول سپهری شاعر :
بزرگ بود /و از اهالی امروز بود /و با تمام افقهای باز نسبت داشت /ولحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید ."
خردمندان و شعرا گفته اند که چندین حقوق واجب بر گردن هر انسان حق شناسی است اول حق واجب خداوند دوم حق پدر و مادر و سوم حق معلم، که مشعل داران تاریخ و فرهنگ بشریتند و ارثان انبیاء به همین دلیل این جمله ی ارزشمند امیر (ع) افتخار آنهاست :
من علمنى حرفاً فقد صيّرنى عبداً.
در همین راستا، بر نگارنده هم به چند دلیل واجب آمد که اولاً در فراق حاج جهانبخش جلوه، معلمی دلسوز و فرهیخته، به قول بیهقی قلم را لختی بگریانم و ثانیاً حق قرابت خویشاوندی نسبی بااو، این حق را بر من واجب کرد و ثالثاً در طول شصت و اندی سال، در تمام دوران حیاتش در ارتباط تنگاتنگ با هم بودیم چه در دوران کودکی و نوجوانی - که غرق در شادی های کودکانه بودیم - و چه دردوران تحصیل در دانشگاه تهران و چه هنگام میانسالی هنوز به خاطر دارم در دوران تحصیل - بین سالهای ۶۵ تا ۶۹ شمسی - چه خاطرات شیرینی با هم داشتیم. بیشتر روزها با هم بودیم. بهترین تفریح مان بازدید از کتاب فروشیهای روبروی دانشگاه تهران بود که از تفریحات به یاد ماندنی و لذت بخش هر دانشجوی شهرستانی بود که کمتر چنین فضاهایی را تجربه کرده بود. در سالن کتابخانه ی دانشگاه، در راهروهای دانشکده ی ادبیات و گاهی هم در مسجد دانشگاه - که در قلب دانشگاه تهران بود -
و زمانهایی دیگر در سالن غذاخوری دانشگاه، که روبروی هم می‌نشستیم و از هر دری سخن میگفتیم از جمله اشکالات درسی را به بحث می‌گذاشتیم و رفع اشکال می‌کردیم. در یغ و درد به قول قیصر شعر معاصر : چه زود دیر میشود! و در این شرایط تنها برای مان حسرت با تو بودن در دلمان میماند بنابراین به یاد آن روزها این ابیات خواجه را ز مزمه می‌کنیم تا تسلای خاطری حاصل شود:
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود/ در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز / چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود/بس بگشتم که بپرسم سبب در دفراق / مفتی عقل دراین مسئله لا یعقل بود. آری سخن از معلمی است که حضورش در زندگی آدمیان، حسی از رضایت و خرسندی می‌بخشید و به حیات انسانی معنا و محتوایی تازه میداد گذشته از مقامات علمی، صاحب مقامات معنوی بود و حسن سلوک با شاگردانش داشت، بنابراین:
" به حُسنِ خُلق صید دلها می‌کرد" ویژگی های دیگری در ادب درس و ادب نفس معلم ما بود که کلامش را پرتاثیر و پر جاذبه می‌کرد و گرمی سخنانش، مهر و محبت او را نرم نرم در تار و پود شاگردانش می‌بست و وصف گفتار ش هم سنگ این بیت نظامی بود :
چون به سخن گرم شود مرکبش / جان به لب آید که ببو سد لبش
به هر حال گفته اند که مرگ شتری است که بر در خانه ی هر کسی می‌خوابدو شور بختانه شتر مرگ بر در خانه ی معلم ما هم خوابید ؛مرگی که از اسرارست و پر از راز و رمز ناگشودنی است و انسان در برابر این شیر نر خو نخوار ه جز تسلیم و رضا را هی ندارد از طرف دیگر ،وقتی مرگ را حق میدانند و انسان را جاودانه نمی‌دانند دیگر چه جایی برای داد و فریاداست :
اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟ / زداد این همه بانگ و فریاد چیست؟
و نیز وقتی که خداوند در قرآنش می‌فرماید: فَإِذا جاء أجلَهُم لایستاخرون ساعه ولايستقدمون دیگر انسان - که مخلوق و آفریده ی اوست - چه حرفی برای گفتی در برابر حکم قطعی آفریدگار خود میتواند داشته باشد.
ویا حکیمی چون فردوسی - که نگرش و تأملات فلسفی اش درباره ی مرگ و زندگی و اسرار حیات، شنیدنی و پذیرفتنی است حیات انسان را جاودانه نمی‌داند و زمانی که رستم بعد از کشتن فرزندش سهراب ،قصد خود کشی دارد ؛ از زبان گودرز خردمند به رستم میگوید که در جهان چه کسی جاوید زیسته است:
و گز زین جهان، این جوان رفتنی است / به گیتی نگه کن که جاوید کیست؟/ شکاریم یکسر همه پیش مرگ / سری زیر تاج و سری زیر ترگ بنابراین به قول حکیم فردوسی، همه ی ما انسانها، تسلیم مرگیم چه پادشاه که تاج بر سر دارد و چه سرباز که کلا هخود بر تارک. و آنکه باقی و جاوید است تنها خداست.
به هر حال گفته اند که مرگ شتری است که بر در خانه ی هر کسی می‌خوابدو شور بختانه شتر مرگ بر در خانه ی معلم ما هم خوابید ؛مرگی که از اسرارست و پر از راز و رمز ناگشودنی است و انسان در برابر این شیر نر خو نخوار ه جز تسلیم و رضا را هی ندارد از طرف دیگر ،وقتی مرگ را حق میدانند و انسان را جاودانه نمی‌دانند دیگر چه جایی برای داد و فریاداست :
اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟ / زداد این همه بانگ و فریاد چیست؟
و نیز وقتی که خداوند در قرآنش می‌فرماید: فَإِذا جاء أجلَهُم لایستاخرون ساعه ولايستقدمون دیگر انسان - که مخلوق و آفریده ی اوست - چه حرفی برای گفتی در برابر حکم قطعی آفریدگار خود میتواند داشته باشد.
ویا حکیمی چون فردوسی - که نگرش و تأملات فلسفی اش درباره ی مرگ و زندگی و اسرار حیات، شنیدنی و پذیرفتنی است حیات انسان را جاودانه نمی‌داند و زمانی که رستم بعد از کشتن فرزندش سهراب ،قصد خود کشی دارد ؛ از زبان گودرز خردمند به رستم میگوید که در جهان چه کسی جاوید زیسته است:
و گز زین جهان، این جوان رفتنی است / به گیتی نگه کن که جاوید کیست؟/ شکاریم یکسر همه پیش مرگ / سری زیر تاج و سری زیر ترگ بنابراین به قول حکیم فردوسی، همه ی ما انسانها، تسلیم مرگیم چه پادشاه که تاج بر سر دارد و چه سرباز که کلا هخود بر تارک. و آنکه باقی و جاوید است تنها خداست.
فرجام سخن اینکه، هان ای عزیز از دست رفته! تو که در زمان حیاتت دریایی بودی و با کی از توفان نداشتی و همه ی عمر چون دریا خوابت آشفته بود؟ حال چه پیش آمده است که این چنین سنگین، در آرامش دریای بی توفان آرمیدی و دریا دریا، توفان در دل بیقرار عزیزان و یارانت به جا نهادی؟! ت
وهان ای معلم فرهیخته ی روزگار ما در جوار حق و رضوان الهی آسوده باش زیرا مرگت دست کم پیام مهمی به همه ی ما خاکیان - بویژه به صاحبان قدرت و ثروت - هدیه کرده است که برسر دنیای دون، نزاع و مرافعه نکنیم و جنگ و داوری را به کناری نهیم زیرا :
نه عمر خضر بماندو نه ملک اسکندر /نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش